غارت پادگان سويوق بولاغ (مهاباد)
چند روزى بود كه از مهاباد بازگشته بودم، كه به ما خبر دادند مىخواهند اسلحه و مهمات پادگان مهاباد را در اختيار آقاى عزالدين حسينى و قاسملو قرار بدهند. هنوز اوايل تشكيل دولت موقت بود و اين دو نفر در منطقه فعاليت داشتند. آنها به بهانهى اينكه ارتش و دولت از تأمين امنيت در منطقه ناتوان است، مىگفتند ما مىخواهيم خودمان مسلح شويم و امنيت منطقه را خودمان برعهده بگيريم. پادگان مهاباد در منطقهى آذربايجان جزو مهمترين پادگانها به شمار مىآمد. سلاح و مهمات ۳ لشكر و پادگانهاى تابعه را تأمين مىكرد. در آن وقت، حدود ۳۶ هزار اسلحهى ژ-۳ با مهماتش در آنجا انبار شده بود و انواع و اقسام توپ، تانك و خودرو هم وجود داشت.
من ديدم اين كار از يك توطئهى بزرگ حكايت دارد و اگر صورت پذيرد به اغتشاش و ناآرامى در منطقه منتهى خواهد شد، چون اگر اين سلاحها به دست مردم كُرد مىافتاد كه ما با آنها مشكلى نداشتيم خيلى هم از آن استقبال مىكرديم، ولى در واقع با اين كار، ما حزب دمكرات و كومله را با دست خود، بر ضد خودمان مسلح مىنموديم. دست به كار شدم و با مسؤولين سياسى نظامى استان تماس گرفتم كه در اين خصوص چارهاى بينديشيم كه ناگهان مطلع شدم آقاى حميدرضا جلايىپور، فرماندار وقت مهاباد، آقاى داريوش فروهر را به منطقه دعوت كرده و با تبانى و هماهنگى يكديگر، سلاحهاى پادگان مهاباد را در اختيار اينان قرار داده است. اين معنايش آن بود كه ما در روزهاى آينده، منتظر حوادث ناگوار در منطقه باشيم، چنانكه اين گونه هم شد.
حماسهى نقده
فروردين ماه ۱۳۵۸ بود، يكى از اهالى روستاى »چيانى« از توابع شهر نقده، به نام عزيز آقا، فرزند ميرزا آقا، كه از دوستان قديمى من بود و حدود بيست سال بود كه او را نديده بودم، مرا در اروميه پيدا كرد و گفت حرف خصوصى با تو دارم. با هم نشستيم. او از توطئهاى در آيندهى نزديك توسط حزب دمكرات كردستان، پرده برداشت و گفت ايادى اين حزب به طور مرتب در مناطق مختلف و حومهى شهر نقده ميتينگ برگزار مىكنند و قصد دارند شهر نقده را به تصرف درآورند. او گفت اخيراً جلسهاى هم بدين منظور در روستاى چيانى با حضور قاسملو، عزالدين حسينى، نمايندهى تامالاختيار صدام و چند نفر ديگر كه انگليسى صحبت مىكردند و مطالب جلسه براى آنها ترجمه مىشد، تشكيل شده بود و اينها در آنجا صحبت از خودمختارى و استقلال كردستان بزرگ مىكردند.
باتوجه به تجربههاى عينى كه خودم در روزهاى گذشته به دست آورده بودم، گاهى مىديدم كه نيروهاى عراقى در آن سوى مرز همكارى تنگاتنگى با ايادى حزب دمكرات دارند، بعضى وقتها آنها را با آتش سنگين پشتيبانى مىكنند و به فراريان آنان با آغوش باز پناه مىدهند. از طرفى اين مرد هم انسان شريف و قابل اعتماد و نكتهسنجى بود، حرفهايش را مطابق با واقع يافتم و گفتم اگر اين شهر تصرف شود، راه ارتباطى سردشت، پيرانشهر، جلديان و پسوه با اروميه قطع خواهد شد و پادگانهاى لب مرزى بدون زحمت و دردسر در اختيار آنان قرار خواهد گرفت و ديگر مردم آذربايجان غربى و كردستان براى هميشه در حسرت آرامش و امنيت خواهند ماند.
در مرحلهى اول موضوع را با فرمانده لشكر ۶۴ اروميه مرحوم قاسمعلى ظهيرنژاد در ميان گذاشتم و اهميت موضوع و موقعيت سوقالجيشى شهر نقده را به وى توضيح دادم چون او به تازگى به اين منطقه آمده بود و با مناطق چندان آشنايى نداشت. آن روزها او درجهى سرهنگى داشت و هنوز تيمسار نشده بود.
چند روز گذشت، اواخر فروردين ماه بود، آخوندى به نام آقاى حاج ميرزا ابراهيم محررى از روحانيون نقده بود - بعداً مرحوم شد - قبلاً تعدادى اسلحه و مهمات براى او فرستاده بودم و او گروه مسلح و كميتهاى در آن جا تشكيل داده بود. آخوند فعالى بود، او به من زنگ زد و گفت هنوز جنگ و درگيرى نداريم، اما نيروهاى دمكرات آمدند و اكثر مناطق و كوههاى اطراف نقده را اشغال كردند و ما در محاصرهى كامل آنها هستيم. شواهد و قراين ديگر هم نشان مىداد كه يك توطئهى بزرگ جهانى در حال وقوع در منطقه است و هر لحظه نيز حلقهى محاصرهى دشمن تنگتر مىشود.
دوباره با سرهنگ ظهيرنژاد صحبت كردم و گفتم موضوع نقده به مرحلهى حساسى رسيده است و بايد فكر اساسى كرد. او گفت نظر شما چيست؟ من قبلاً از پادگان جلديان هزار قبضه اسلحه آورده و به لشكر ۶۴ اروميه تحويل داده بودم. اين پادگان يك مركز آموزشى بود و سلاحهاى قابل توجهى نداشت، ولى در عين حال سلاحهايى از قبيل: ژ - ۳، برنو، ام يك و مسلسلهاى سبك و سنگين براى آموزش سربازان در آن نگهدارى مىشد. گفتم اين اسلحهها را كه خودم از پادگان جلديان آوردم، همراه چند تانك نفربر و دو فروند شنوكا در اختيارم بگذاريد تا من نيروهاى مردمى را بسيج كرده و در وقت لزوم، به سمت نقده روانه شوم و در برابر تجاوز ايادى دمكرات مقاومت كنم.
آقاى ظهيرنژاد گفت من در اين مورد نمىتوانم تصميم بگيرم و بايد با تيمسار قرنى، فرمانده نيروى زمينى وقت، صحبت بكنم. خدا رحمت كند، انصافاً در همان جلسه تلفنى با شهيد قرنى تماس گرفت، وضعيت منطقه و پيشنهاد مرا به ايشان منتقل كرد، بعد چون ايشان از من شناختى نداشت، آقاى ظهيرنژاد با تعريف و توصيف مرا به آقاى قرنى معرفى نمود. او در اول نمىخواست پيشنهاد مرا قبول كند و به ذهنش بعيد مىآمد چطور يك آخوند از عهدهى چنين مأموريتى مىتواند برآيد؟ آقاى ظهيرنژاد از فعاليتهاى نظامى من برايش توضيح داد. بعد گوشى تلفن را به من سپرد و خودم با شهيد قرنى وارد گفتوگو شدم. غايلهى سنار مامدى و تفنگداران قاسملو و پادگانهاى مرزى را برايش توضيح دادم و گفتم اگر در اين مقطع كوتاهى كنيم و دير بجنبيم، همهى آنها به دست دشمن تلافى خواهد شد و ديگر آذربايجانى و كردستانى نخواهد ماند. بعد گفتم اگر امكانات لازم در اختيار من بگذاريد متعهد مىشوم در مقابل همهى اينها بايستم.
بالاخره او موافقت كرد و به ظهيرنژاد دستور داد، هر چه مىخواهم بدهد. گفتم هزار قبضه ژ-۳، برنو، ام يك و البته بيشترش ژ-۳ باشد، دو نفربر هر كدام با «دو برابر بار مبنا»، اسلحهها را تحويل گرفتم. آنها را از پادگان قوشچى به اروميه انتقال دادم. بعد در يك پيام راديويى به مردم اعلان بسيج عمومى كردم و گفتم شهر نقده در حال سقوط است، هر كس هر چه از قبيل تراكتور، تريلى، ماشين ۱۰ چرخ، ۶ چرخ و غيره دارد، بياورد. در آن روز با اينكه از ارتش، هزار قبضه اسلحه گرفتم بوديم، ولى خدا وكيلى حدود ده هزار نفر از مردم اروميه و حومه را گزينش و مسلح كرديم. بيشتر مردم سلاحهاى خود را آورده بودند. از اين مقدار، حدود ۱۶۰۰ نفر انتخاب نموديم تا در اولين كاروان با ما به نقده بيايند. بقيه را به صورت آمادهباش در اروميه نگه داشتيم تا در صورت لزوم از وجودشان استفاده شود.
بعد از ظهر روز اول ارديبهشت ماه، به سمت شهر نقده حركت كرديم. من بر روى نفربر بودم. همهى نيروها را به راه انداختيم و خودم آخرين نفر بودم كه از اروميه خارج شدم. از جادهى خاكى و ميانبر رفتيم و ساعت ۱۱ شب به حوالى نقده رسيديم. نزديك شهر دو روستا به نامهاى: بارانى كُرد و بارانى عجم قرار دارد. به بارانى عجم وارد شديم. يك نفر از اهالى روستا جلو آمد. يكى از بچهها چراغ قوه به صورتش انداخت، او را شناختم. گفتم بيا بالا. او آمد داخل تانك نشست. من لباس كردى به تن داشتم و عمامه سرم بود.
تا مرا ديد شناخت و از شدت خوشحالى به سرو كلهاش مىزد. گفتم حالا وقت اين كارها نيست. شما از وضع نقده چه خبر داريد؟ آيا مىدانيد مهاجمان دمكرات در كدام قسمت شهر مستقر هستند؟ گفت من چندان اطلاعى ندارم، اما از اهالى نقده تعدادى به اين جا پناه آوردند و آنها از اوضاع شهر اطلاعات خوبى دارند. رفت چند نفر از آنها را آورد. يكى از آنان از شدت خوشحالى پسرش را روى زمين خوابانيد و مىخواست به اصطلاح فرزندش را در جلوى اين كاروان نظامى قربانى كند. بچهها ريختند و پسر او را از دست او گرفتند. آنها به اهميت وجود اين كاروان بخوبى آگاه بودند و مىدانستند اگر شهر به دست مهاجمان دمكرات بيافتد، علاوه بر قتل و غارت، به زنان و دختران مردم تجاوز خواهند كرد. دست آن مرد را گرفتم و پيشانىاش را بوسيدم.
او از شدت شوق، بدنش مىلرزيد. گفت به من هم اسلحه بدهيد، مىخواهم در كنار شما با اين دمكراتها بجنگم. چند نفر بلدچى با ما همراه شدند و ما از سمت دروازهى شمالى شهر كه يك پل بزرگى هم در آن جا قرار داشت، وارد نقده شديم.
پس از درگيرىهاى خونين ۲۴ ساعت گذشته، فضاى شهر نسبتاً آرام بود. البته گاهى هم صداى پراكندهى شليك به گوش مىرسيد. در منطقهى ورودى شهر توقف كرديم و من بالاى تانك قرار گرفتم و با بلندگوى دستى خطبهاى خطاب به مردم شهر خواندم و گفتم ما از اروميه براى برقرارى نظم و آرامش به شهر شما آمدهايم. گفتم مردم شيعه و سنى در شهر نقده با هم برادرند نبايد تحت تأثير القائات بيگانگان قرار گرفته و به جان هم بيفتند و سبب تسلط هر چه بيشتر دشمنان مشترك خود باشند. در ادامه گفتم از اين ساعت اعلام آتش بس مىكنم و هر كس جنگ را دوباره آغاز كند، در حكم محارب با خدا و رسول خدا و جانشين پيامبر كه امروز در عصر غيبت، حضرت امام خمينى است، مىباشد.
آيهى ۳۳ از سورهى مائده: انما جزاؤ الذين يحاربون الله و رسوله و يسعون فى الارض فساداً… ذلك لهم خزى فى الدنيا و لهم فى الاخرة عذاب عظيم را تلاوت و معنا كردم و توضيح دادم، ولى هنوز صحبتهايم تمام نشده بود كه تيراندازى از سوى دمكراتها آغاز شد و ديگر نتوانستم به حرفهايم ادامه بدهم. ما را به انواع و اقسام گلوله بستند. رانندهى تانك ارتش سيد شجاعى بود. گفتم تو را قسم مىدهم به جان مادرت فاطمهى زهرا، با هر چه سرعت دارى به طرف اينها و داخل شهر حركت كن. خودم هم پشت مسلسل سنگين نشستم و به مسلحين هم دستور دادم از پشت سر من بيايند. اطراف مسلسل بر روى تانك كاملاً تعبيه شده بود. گلولههاى معمولى نمىتوانست كارساز باشد. مگر اينكه آرپىجى بزنند.
من در جلوى ستون قرار گرفتم و بقيهى نيروها هم از پشت سرم به قلب دشمن حملهور شديم. همين طور كه با سرعت به مركز شهر و قلب دمكراتها حركت مىكرديم، من با مسلسل سنگين در چپ و راست و جلو به سمت آنها شليك مىكردم و در واقع ديوار مقاومت دشمن را مىشكافتيم و جلو مىرفتيم. تا به منطقهاى رسيديم كه ديديم صداى ياحسين و شيون زنان به آسمان بلند شده است. الله اكبر! معلوم شد اينها پس از ساعتها درگيرى و مقاومت، گلولههايشان تمام شده و در محاصرهى كامل دشمن قرار گرفتند و لحظاتى قبل مىخواستند تسليم شوند كه از ميان آنان يك زن شجاع برخاسته و آنها را به مقاومت دعوت مىكند. چون نيروهاى خودى را ديدند، به استقبال ما، از مخفىگاه خود بيرون آمدند. در اين منطقه ديگر همهى نيروها خودى بودند و ما با اين پيشروى، خود به خود محاصرهى دشمن را شكسته بوديم.
آن زن شجاع و بيدار دل، وقتى نيروهاى خودى را ديد، جلو آمد و در مقابل تانك ايستاد، بلندگو را از دست ما گرفت و يك سخنرانى حماسى عجيبى ايراد كرد. من كه در ظاهر فرمانده اين نيروها بودم، از سخنان حماسى او توان و قدرت و روحيه گرفتم. غوغاى شگفتانگيزى در ميان نيروهاى مسلح و مردم به راه انداخت. از مسلحين شهر نقده، فردى به نام معبودى كه قبلاً با وى ارتباط و آشنايى داشتم، آنجا بود. او جلو آمد و گفت اغلب نيروهاى ما در نقده مهماتشان تمام شده است، قبل از هر چيز بايد به آنها مهمات برسانيم. ما كه مهمات زيادى به وسيلهى تراكتور و تريلى آورده بوديم، در عرض كمتر از يك ساعت، همهى نيروهاى خودى را با آنها تغذيه كرديم.
آن زن شجاع نيز منزلى را در آن حوالى نشان داد و گفت ما تعدادى زيادى از زنان و دختران نقده در آن جا مخفى شده بوديم و با هم عهد بسته بوديم حتى بنزين لازم مهيا كرده بوديم كه اگر مردان ما خود را تسليم دشمن كردند، ما نيز خودمان را آتش بزنيم؛ اما هرگز تسليم دشمن نشويم، چون مىدانستيم اگر به دست اين نانجيبها مىافتاديم به غير از تعدى و تجاوز چيزى نصيبمان نمىشد. بعد از من پرسيد حالا كه شما آمديد و محاصرهى دشمن شكسته شد، اكنون وظيفهى ما چيست؟ زنان چهكار مىتوانند انجام بدهند؟ در اين هنگام متوجه شدم برادران ما در نقده جنگ را به پشت بامها كشاندهاند و به همين سبب تعداد زيادى شهيد دادهاند و پيكر شهدا نيز در پشتبامها مانده است.
به اينها گفتم اين روش اشتباه است و ما بايد جنگ را از پشتبامها به داخل خانهها انتقال بدهيم. به زنان گفتم شما هم كمك كنيد در داخل خانهها، ديوارها را سوراخ كرده و همه را به همديگر وصل كنيد و از اين طريق، باقيماندهى دشمن را از شهر خارج كرده و درگيرى را به بيرون شهر منتقل سازيم. عدهى زيادى به دنبال اين مأموريت رفتند. بعد از نيروهاى بومى پرسيدم: مقر اصلى و به اصطلاح ستاد فرماندهى اينها در كجاست؟ چون هر نيرويى بالاخره براى خودش مقر و ستادى دارد. گفتند منزل امام جمعهى برادران اهل تسنن، ستاد فرماندهى دمكراتهاست. گفتم امام جمعه خودش هم آنجاست؟ گفتند نه، او منزلش را تخليه كرده و از شهر خارج شده است و دمكراتها منزل او را به ناحق تصرف و ستاد فرماندهى خود كردند. گفتم بايد هر چه زودتر بدانجا حمله كنيم و قبل از طلوع فجر و نماز صبح، آن جا را از دست دمكراتها خلاص نماييم و الّا اگر براى فردا بماند، دردسرزا و موى دماغ خواهد شد. بلافاصله با راهنمايى چند نفر از مسلحين بومى، به سمت ستاد فرماندهى دمكراتها حملهور شديم.
در فاصلهى ۵۰ مترى منزل، رانندهى تانك به دستور من، تانك را متوقف كرد. از پشت تانك با بلندگو با آنها صحبت كردم و گفتم شما در محاصرهى كامل نيروهاى ما هستيد، بهتر است خودتان را تسليم كنيد، ولى آنها پيشنهاد مرا ناديده گرفتند و از پنجرههاى منزل امام جمعه كه دو طبقه هم بود، به سمت ما تيراندازى كردند، بناچار ما نيز جواب داديم و درگيرى و مقاومت از هر دو طرف لحظاتى ادامه يافت. من خودم در پشت مسلسل سنگين، آن قدر تيراندازى كرده بودم كه ديگر لولهى مسلسل كاملاً داغ و سرخ شده بود. بدون اينكه ماشه بچكانم گلوله در لوله خود به خود آتش مىگرفت و تيراندازى امكانپذير نبود.
ناگهان صداى تيراندازى از طرف آنها كاسته شد و يك نفر از داخل ساختمان صدا زد تيراندازى نكنيد، ستاد سقوط كرد و دمكراتها فرار كردند و يا كشته شدهاند. نيروهاى خودى داخل خانه شدند و اگر تيراندازى كنيد خودىها مورد هدف قرار خواهند گرفت. من چون صدا را نشناختم نمىتوانستم باور كنم. گفتم شايد تله و ترفندى باشد. حاج موسى را صدا زدم تا برود از نزديك ببيند آنجا چه خبر است. وقتى حاج موسى جواب داد متوجه شدم او با چند نفر از مسلحين، مثل پروانه اطراف تانك را دور مىزنند و ضمن اينكه با دشمن درگيرند، از من نيز حفاظت مىكنند كه مبادا يك نفر مخفيانه بيايد تانك را با آرپىجى بزند و يا نارنجك داخل آن رها كند و مثلاً ملاحسنى را بكشد.
اينها از آن ساعاتى كه ما وارد شهر نقده شديم همين جور از من حراست كردهاند. من هم اصلاً متوجه اين مسائل نبودم و به دنبال كار خودم مىرفتم. اين طرح را حاج موسى خودش درست كرده بود. دوستان مسلح ما عجيب مخلص، فداكار و از جان گذشته بودند. همان طورى كه امام حسين(ع) نسبت به يارانش مىفرمايد: من اصحابى باوفاتر از اصحاب خودم سراغ ندارم، من نيز نسبت به دوستانم شبيه اين احساس را داشتم و دارم. خدا مىداند اگر تلاش و فداكارى اينها نبود، بندهى حقير با يك دست چهكار مىتوانستم بكنم؟ البته همهى اينها به حساب انقلاب و امام خمينى بود. آنها در واقع عاشق امام بودند و بدين ترتيب از امام و انقلاب حراست مىكردند. من چه كاره مىتوانم باشم؟! خداوند انشاءالله همهشان را با انبيا و اوليا و امام حسين(ع) محشور فرمايد.
حاج موسى رفت و از نزديك ساختمان را نگاه كرد و معلوم شد ستاد فرماندهى دمكراتها سقوط كرده است و به دنبال آن ساير نيروهاى مهاجم در مناطق ديگر هم به سمت خارج شهر عقبنشينى و فرار كردند. در ستاد فرماندهى دمكراتها، سلاحهاى زيادى به غنيمت مانده بود كه من فرداى آن روز، آنها را در ميان مردم تقسيم كردم. البته اين سلاحها در واقع همان اسلحههايى بودند كه قبلاً اينها از پادگان مهاباد به غارت برده بودند. نزديك اذان صبح، تقريباً سرتاسر شهر در اختيار نيروهاى خودى قرار گرفت و آرامش نسبى در شهر حاكم شد. از اول شب تا وقت اذان صبح، باران رحمت مرتب مىباريد، ولى از آن جايى كه شديداً سرگرم نبرد با دشمن بوديم، به بارش آن توجه نداشتيم.
وقتى خواستم نماز صبح بخوانم ناگهان متوجه شدم تمام بدن و لباسهايم خيس خيس است. لباس خشك آوردند، آنها را عوض كردم وضو ساختم و نماز صبح را به جا آوردم. خيلى خسته و كوفته بودم، چند لحظهاى در داخل تانك به خواب رفتم، وقتى بيدارم كردند، خورشيد به خوبى بلند شده بود. يكى از عادتهايم اين است كه سعى مىكنم هميشه با طهارت باشم تا اگر توفيق شهادت پيدا كردم، حداقل خداى متعال را با طهارت ديدار نمايم، لذا وقتى بيدار شدم در همان داخل تانك به گرد و خاكى تيمم بدل از وضو كردم. يك مقدار صبحانه دادند كه در همان جا خوردم. احساس كردم بيرون از تانك سر و صدا و همهمهاى به گوش مىرسد.
از داخل تانك بيرون آمدم، ناگهان صحنهى عجيبى مشاهده نمودم. مردم نقده اعم از زن و مرد و پير و جوان، اطراف تانك را گرفتند و آن را زيارت و با دست لمس مىكردند و مىبوسيدند و تبرك مىجستند. الله اكبر! خدايا اين چه قدرتى بود؟! چه صلابتى بود كه آن روز به ما ارزانى داشتى و ما را بر دشمنان تا دندان مسلح غالب كردى؟ واقعاً كار ما در حد اعجاز بود. وقتى مردم نقده مرا ديدند، مانند پروانه كه عاشقانه به دور شمع مىچرخد، اطراف بندهى حقير را گرفتند. خدايا مگر من چه كارى كرده بودم؟ مگر جز اين بود كه تنها به وظيفهام عمل نموده بودم و تو در مقابل، تنها يك ذره از صلابت و قدرت خويش را در وجود ناچيز بنده متجلى ساخته بودى كه اين قدر مردم به خدمتگزار خود ابراز علاقه و لطف مىكردند.( وقتى آقاى حسنى اين بخش از خاطرات خود را بيان مىداشت بىاختيار و با صداى بلند و غير عادى، شروع به گريه كرد و مصاحبه به همين سبب چند لحظهاى قطع شد. بعد ضمن عذرخواهى گفت من اگر در اين مواقع گريه به راه نيندازم و اشك نريزم، حتماً سكته مىكنم، آنگاه لحظاتى به گريهى خود ادامه داد كه قلم از توصيف آن صحنه، ناتوان است) گاهى به طور متفرقه صداى تيراندازى شنيده مىشد، وقتى پرسيدم گفتند عدهاى از دمكراتها خارج از شهر در قسمت جنوب غربى نقده داخل بيشهزار سنگر گرفتند و مقاومت مىكنند.
به رانندهى تانك گفتم بلند شو تا به سمت آن جا حركت كنيم. وقتى آن جا رسيديم، اطراف بيشهزار داراى انواع و اقسام درختان بزرگ مانند: بيد، سنجد، قلمبر و غير آن بود كه يك قسمتش هم حدود يك متر و نيم ديوار داشت. يك لحظه ترس وجودم را گرفت، به خود گفتم مبادا يك وقت با آرپىجى بزنند داغونمان كنند؟ آن وقت فورى به خودم جواب دادم اى ترسو، تو كه ادعا مىكنى تا آخرين قطرهى خونت از انقلاب و امام دفاع خواهى كرد، پس چرا اينقدر مىترسى؟ همين طور با خودم حديث نفس مىكردم كه ناگهان ديدم حدود دويست نفر از نيروهاى مردمى، اطراف بيشهزار را گرفتند و دمكراتها در محاصرهى نيروهاى خودى است.
افراد دشمن بيشتر داخل بيشهزار يا تا سينه به گل فرو رفته و كشته شدند و يا پا به فرار گذاشتند. آنها بعد گفتند شما كه ديشب گفتيد خانهها را سوراخ و به هم وصل كنيد و جنگ را به داخل منازل بكشيد و از اين طريق دشمن را به بيرون از شهر برانيد، ما به پيشنهاد شما عمل كرديم و آنها را تا اين جا آورديم و شكست داديم. از همين بيشهزار تعداد زيادى اسلحه و مهمات از دمكراتها به غنيمت گرفته شد. الله اكبر! واقعاً زبانم از بيان يك سرى صحنهها عاجز است كه چطور انسان يك وقت زبانش لسان الله مىشود! دستش يدالله و چشمش عينالله مىگردد؟ واقعيت اين است كه من هر حرفى در اين مدت در شهر نقده زدم، بعد از لحظاتى آثار مثبت آن را به وضوح مشاهده كردم. معلوم بود دست غيبى در ميان بود. والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين.
۱ نظر:
الیز قولویوز آغیرماسین
اوجوابلار دان کی گویوبسوز
من پرستاره ، شفقت باجیسی دا تاپدیم اما دوزون سوزه بویویده کی آتا بابا سوزلرینده اونا نه دیردیلر کی تاپامادیم ،البته دوزده بیز فاسلار تکین فارسی سره ، تورکی سره اوجور یوخده ، بیلمیرم اولماغی یاخجیده یایوخ اونی هر کسین بیر نظر وار .
ایستیردیم بیر تانیشا اس ام اس گوندرم تورک دیلینه او جهت دن بو سوالی سوروشدوم الیز قولویوز آغیرماسین
ارسال یک نظر