سه‌شنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۰

شعوبيه بزرگترين نهضت جعل تاريخ و دروغ سازي-قسمت سوم

از مهمترين مقالاتي كه در وبلاگ "اورمو آزه ربايجانين قلبيدير" منتشر شد سلسله مقالات شعوبيه بزرگترين نهضت جعل تاريخ و دروغ سازي مي باشد كه به علت مسدود شدن آدرس اين وبلاگ در بلاگفا از دسترس عموم خارج شده است. آسيب شناسي تاريخي و آسيميلاسيون ملت هاي غير فارس بدون شناخت كامل از شعوبيه غير ممكن مي باشد. لذا اين سلسله مقالات بار ديگر در بلاگر منتشر مي گردد تا علاقمندان به مباحث تاريخي  از اين مقالات استفاده كنند.نسخه پي دي اف اين سلسله مقالات را مي توانيد از قسمت دانلود كنيد همين وبلاگ به آرشيو خود بيافزائيد.
سرودن شاهنامه پیشۀ فردوسی بوده است نه اندیشۀ او !
سرآغاز : آنتا دیوپ انسان‌شناس و پزشک سنگالی معتقد است : «هویت فرهنگی یک جامعه به سه عامل بستگی دارد : تاریخی، زبانی و عامل روانشناختی. هر گاه یکی از عوامل مزبور تحت تأثیر قرار گیرد، شخصیت فرهنگی جمعی یا فردی تغییر می کند و این تغییرات ممکن است تا آنجا ادامه یابد که موجب یک بحران هویتی شود.» پس می بینیم که آشنایی با تاریخ صحیح و به دور از اغراض و تعصبات کورکورانه برای هر جامعه ای نه تنها لازم بلکه امری حیاتی است. به عبارتی راز پیشرفت هر ملتی داشتن هویتی مشخص و صحیح و به دور از بحران‌زدگی است. به دیگر معنی هر گاه بخواهند مردمانی را از جادۀ ترقی و اعتلا به حضیض انحطاط بکشانند، آنان را دچار بحران هویت می کنند که یکی از راهکارهای آن ایجاد شک و شبهه در گذشته آنان و تحریف تاریخ گذشتگانشان می باشد. امری که مردمان مشرق زمین به کَرّات و در طی قرون اخیر از آن ضربه خورده و ضمن از دست دادن موقعیت بالنسبه درخشان خویش، در سراشیبی سقوط و احتضار نیز گرفتار شده اند.
اخیراً سری کتابهایی تحت عنوان «تأملی در بنیان تاریخ ایران» توسط نویسنده ای گمنام به نام ناصر پورپیرار به چاپ رسیده و در اختیار علاقمندان مسایل تاریخی قرار گرفته اند. آنگونه که از دو کتاب به بازار آمدۀ این نویسنده بر می‌آید، نویسنده قصد دارد تا با کنکاشی دگرگونه و متفاوت از دیگران، نگاهی نو به تاریخ مشرق زمین و خصوصاً خاورمیانه داشته باشد. به اعتقاد او، تاریخی که در طی صد سال اخیر بوسیله نویسندگان اکثراً غربی و گاهی پیروان ایرانی آنان برای آشکار کردن گذشته های دور این سرزمین نگاشته شده است، نه تنها صحیح و درست نیست بلکه عبارت است از مشتی بافته ها و سفارش‌ها و غرض‌ورزی‌ها. آقای پورپیرار بر این عقیده است که مردمان خاورمیانه، مردمانی متنوع، تیزچنگ و تیزهوش بودند که در سرزمینی بزرگ از 7000 سال پیش بدین سوی با مسالمت و مهربانی در کنار هم زندگی می کرده اند و نخستین گامهای رو به پیش بشر را با پای خویش پیموده اند و به عبارتی پدید آورندگان اولین تمدنهای بشری بر روی کرۀ خاکی بوده اند. چنین بود که 2500 سال پیش و با اضمحلال یهودیان در منطقه بوسیله نبوکدنصر، آنان هخامنشان اسلاونژاد را با هدف بر هم زدن موازنه قوا در منطقه و باز یافتن اموال و ثروتهای مصادره شده خود بوسیلۀ حکومت های آشور و بابل، به منطقه فراخواندند و اینگونه بود که تا زمان بر آمدن اسلام یعنی به درازای 1200 سال (دوازده قرن) مردم خاورمیانه در زیر سلطه و سیطره اقوام وحشی‌ای بودند که از شمال بر این سرزمینها سرازیر شدند و نه تنها اثری از آن همه حشمت و پیشرفت تمدن باقی نگذاشتند، بل از خود نیز چیزی و نشانه ای از تمدن بر جای نگذاردند. آنگاه آفتاب اسلام در منطقه تابیدن آغازید و رفته رفته مردمان این قسمت از زمین، کم کم فروغ از دست داده خویش را باز یافتند. در این بین گروههای مختلفی مخالف گسترش اسلام و پیشرفت ملل و اقوام خاورمیانه بودند که در این بین می توان یهودیان ثروتمند که اسلام را تجدید حیات بین النهرین می دیدند، مسیحیان که گسترش اسلام را بر نمی تافتند، اشراف ساسانی زمین باخته و نو زمین ‌داران عرب که راهی برای گریز از پرداخت مالیات به مرکز خلافت می جستند و نیز بقایای شاهزادگان ساسانی را بر شمرد.
این طیف های مختلف نهضتی را بر علیه اسلام و مسلمانان شروع کردند که در تاریخ به نهضت شعوبیه معروف است و مرکز فعالیت آنان نیز خراسان بود که به مقدار کافی از مرکز خلافت دوری داشت. شعوبیان با حمایتهای مالی و معنوی حامیان خود، دست به جعل کتابهایی در موضوعات ادبی، فلسفی، اخلاقی، دینی و علمی برای ایران پیش از اسلام، آنهم بوسیلۀ مؤلفین ناشناس و حتی ساختن کتابی مجعول‌تر به نام الفهرست ابن الندیم برای اثبات صحت آن کتابها زدند و آنگاه که از این کار فارغ شدند برای آنکه دارندگان چنین ذخایر علمی ـ ادبی از داشتن تاریخ و گذشته نیز محروم نباشند به تدوین یک تاریخ ملی که قدمت آن نه تنها بر عرب که بر تمام ملل پیشی گیرد، پرداختند و چنین شد که شاهنامه به عنوان شاهکاری تاریخی ـ حماسی پدید آمد.
در این مقال ما تنها خلاصه ای از چگونگی پدیداری شاهنامه را از کتاب دوم آقای پورپیرار خواهیم آورد و علاقمندان می توانند برای خواندن ادله و اسنادی که ایشان برای اثبات گفته های خود آورده اند، به دو کتاب مزبور مراجعه نمایند. البته مطالعه دقیق هر دو جلد این مجموعه بر دوستداران تاریخ و ادبیات توصیه می گردد.

*     *     *

نویسنده قبل از هر چیز اذعان می دارد که شاهنامه را از سه مدخل و منظر متفاوت می توان دید. یک،  اینکه شاهنامه شعر مجرد است. سخنی منظوم و مقفع و تراش‌خورده، بی توجه به متن آن، است. دو اینکه فردوسی خود انسانی است که می توان او را و اصل او را از سخنان گوهر گونه‌اش در جای جای شاهنامه شناخت :

تبه گردد این روی و رنگ رخان
بپوسد به خاک اندرون استخوان
اگر شهریاری  اگر  زیر     دست
به جز خاک تیره نیابی    نشست

یا :

خنک آن کز او نیکویی یادگار
بماند،  اگر  بنده  گر  شهریار

و سه، آن افسانه‌هاست که فردوسی می سراید در موضوع تاریخ ایران. یعنی آنچه که امروزه به زور و به سعی می خواهند آن را به عنوان تاریخ درست و اصلی ایران بشناسیم و هرگاه دانشمندان بزرگوار داخلی و خارجی ما اسب استدلالشان برای نمونه و مورد لنگ می افتد، بر استر یک یا چند بیت از شاهنامه می نشینند و بار خود به مقصد برده گمان می برند و در این راه چه افتضاح هایی نیز به بار نمی آورند. و البته که موضوع مورد بحث در این مقال دیدگاه سوم و تاریخ شناسانه است بر شاهنامه و چگونگی پدیداری آن.
ببینید از شاهنامه چگونه به درستی برداشت می کنند : « ... در بخش تاریخ سیمای سلطنت باستان را روشن و نورانی سازد که حسرت انگیز و غرور آفرین جلوه کند و به تازی و ترک و بعدها تاتار و ... که بر اریکه سلطنت ایران تکیه زده اند بفهماند که تخت و تاج سلطنت جایگاه و شایسته پاک خونان، خدایگان و خسروان بوده که نیابت از اهورا مزدا داشته اند و نه شما بوزینگان.» (محمودرضا افتخارزاده، اسلام در ایران). نویسنده با یادآوری اینچنین اندیشه های ... در بین اکثر عالمان کشور، قصد خود را از این مقال اینگونه بیان می دارد : « [این دفتر] شاهنامه را از این منظر بررسی می کند که فردوسی نه مؤلف و مدون شاهنامه، بل فقط سراینده آن بوده است و آن اندیشه و افسانه که در تاریخ‌گویی و خلق و خو تراشی برای ایران و ایرانیان در شاهنامه می گذرد، نه حاصل برداشت و تتبع فردوسی، (بر خلاف آنچه که عالمان !! خودِ فردوسی را گردآورنده و پدید آورنده شاهنامه می دانند و علت آن را نیز غیرت ملی و میهنی !! او می پندارند) بل برآمدۀ توصیه و تزریق سفارش دهندگان شاهنامه به فردوسی یعنی شعوبیه بوده است.» و برای این گفته خود دلایلی نیز می آورد بدین گونه که : آنچه که مسلم است آن که میل به شاهنامه سرایی امری نبوده است که مختص فردوسی بوده باشد بلکه در محدوده مختصری از خراسان بزرگ و در دورانی به عرض و پهنای نیم قرن، حداقل شش نفر مشغول سرودن شاهنامه بوده اند و همه نیز با یک مضمون، همه یک کیومرث دارند، یک فریدون، یک زال و رستم و سیاوش و کیقباد و کیکاووس و افسانه ای واحد را به نظم و یا به نثر بیان می کنند!!
پورپیرار در اینجا این سئوال را مطرح می کند که : آیا این شش نفر به طور مجزا، ناگهان و ظاهراً به قصد ادای دین به یک درد و غیرت ملی واحد، به یک خیال تاریخی واحد مبتلا شده اند، یک کوشش فرهنگی و ادبی واحد را پیش گرفته اند و آیا این تعداد توارد است؟ و سپس این شش نفر را اینگونه می شناساند : (بر گرفته از لغت نامه مرحوم دهخدا)
1. مسعودی مروزی ـ از شاعران قرن سوم و اوایل قرن چهارم هجری. ایشان اولین شاهنامه سرای خراسان بوده اند که نمونه های باقی مانده از کار او نشان می دهند که چندان در سرودن حماسی تاریخ توانا و ماهر و کارش باپسند شاهنامه خواهان منطبق نبوده است.
2. شاهنامه ابو منصور ابن عبدالرزاق طوسی. از تاریخ تألیف و احوال بانی آن اطلاعات و معلومات کمی در دست است. اما می دانیم اصل شاهنامه فردوسی همان شاهنامه منثوری است که به حکم ابومنصور عبدالرزاق و به اهتمام و مباشرت کدخدای او یا وکیل امورات پدرش ابومنصور بن احمد (یا محمد) بن عبدالله بن جعفر بن فرخ زاد (یا سعود) بن منصور معمری و به دستیاری چهار نفر یا بیشتر از دانشمندان و ارباب خبر و سیر ایرانی و ظاهراً زردشتی (و شاید موبدان) تالیف و پرداخته شده است. ابوریحان بیرونی این شاهنامه را دیده و به دیده انتقاد بدان نیز نگریسته است. چنانکه گوید : " ... برای پسر عبدالرزاق طوسی در شاهنامه نسب نامه ای جعل کرده اند که نسب او را به منوچهر می رساند."
نکته جالب آنکه شاهنامه معمری از سعودی موفقتر است. چندانکه پسر سفارش دهنده شاهنامه را شایسته دریافت نسب نامه ای تا منوچهر می کند.
3. ابوالمؤید بلخی ـ از شاعران دوره سامانی و نیمه اول قرن چهارم. شاهنامه او نیز به نثر بوده است.
4. ابوعلی محمد بن احمد البلخی ـ از نویسندگان نیمه دوم قرن چهارم ـ بنا به گفته ها شاهنامۀ منثور او بسیار معتبر و مورد اطمینان و بیشتر مستند به روایات کتبی بوده است تا شفاهی !!!
ابوعلی بلخی نیز نتوانسته نظر سفارش دهندگان شاهنامه را برآورد، چرا که شاهنامه او به نظم نبوده است. سؤال اینجاست که این همه آزمایش برای یافتن متنی منظوم و موفق برای شاهنامه به چه منظور صورت می‌گرفته است؟ اگر این نویسندگان و سرایندگان مؤلف موضوعی به اختیار خود بوده‌اند، پس چه کسی و چرا کار آنها را نپسندیده و از گردونه تالیف خارج کرده است؟ آیا دیوان و منظومه و مؤلف دیگری می شناسید که سرنوشتی چنین را دنبال کرده باشد؟
5. ابو منصور محمد بن احمد دقیقی بلخی ـ از شاعران بزرگ قرن چهارم و معاصر سامانیان. بعضی او را طوسی و بعضی بلخی گفته اند. دقیقی به نظم شاهنامه پرداخت و اتفاقا در کارش نیز موفق بود. منتهی غلامبارگی او کار دستش داد و به دست غلامش به قتل رسید. از دقیقی تنها گشتاسب نامه باقی مانده به اندازه هزار بیت که فردوسی آنرا بدون دستکاری و تغییر در شاهنامه خود آورده است.
6. حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی ـ او برای نظم شاهنامه سی سال زحمت کشید و نهایت آن را هنگامیکه «پنج هشتاد بار از هجرت» می گذشت به پایان رسانید.
آیا این همه فعالیت در طول کمتر از نیم قرن در محدوده ای از مرو تا طوس عجیب نیست؟ هر کس می تواند، بیاید و با این عناصری که در اختیارش می گذاریم یک شاهنامه بسازد!! باید گفت که شاهنامه تاریخ به معنی اصلیش نیست، چرا که اگر چنین بود پس چرا در اوان اسلام متوقف مانده و به روز نیست؟ سؤال اینجاست که چرا اینقدر لجاجت از سوی شعوبیه برای تالیف شاهنامه صورت می گرفته است؟
همانطوری که قبلا اشاره شد، شعوبیان برای ساختن تأییده‌ای برای جعلیات پیش‌ساخته خود از قبیل یشتهای اوستا، یادگار زریران، کارنامه اردشیر بابکان، داستان رستم و اسفندیار و غیره، احتیاج مبرمی به چنین کتابی داشتند، زیرا از یک طرف این کتاب می توانست مرجع تأییدی بر روایتهای جعلی آنان برای تاریخ پیش از اسلام بسازد و از دیگر سو تاریخ ایران را که چشم انداز پیش از اسلام آن تیره و تار بود، جان تازه بخشد و ایرانیان را تا زمان ظهور نخستین انسان ـ کیومرث ـ همه‌کارۀ جهان بنمایاند. چنانکه آقای ندوشن در کتاب زندگی و مرگ پهلوانان در شاهنامه نیز می گوید : «واقع امر آن است که ما از لحاظ آثار مکتوب ایران باستان با یک خلا دو هزار ساله روبه روییم. شاهنامه از این بابت توانسته است جانشینی منحصر به فرد باشد.» و این خود دلیل دیگری است بر اینکه واقعا قبل از اسلام و به مدت قرنها، سرزمینهای شرق میانه زیر سلطه اقوام وحشی و غیر متمدن هخامنشی و اسلاف آنها، نشانه ای از تمدن و آثار آن ـ مثلا آثار مکتوب ـ به خود ندیده و دوران تاریکی را گذرانده و قصد شعوبیان نیز پرکردن این خلا و عقدۀ بی کتابی بوده است. و البته نیز شعوبیان در کار خود تا به امروز موفق بوده اند، چه از لحاظ تاریخی که شاهنامه وظیفه اش را با موفقیت انجام داده و چه از لحاظ ادبی، فلسفی، دینی و اجتماعی که الفهرست کار خود را کرده است.
به اعتقاد آقای پورپیرار برپاکنندگان مسابقه شاهنامه نویسی و شاهنامه سرایی تنها یک هدف مقطعی، معلوم و سیاسی را دنبال می‌کرده اند، نه یک ادای دین به فرهنگ و هویت ملی.( چیزی که امروزه سعی می کنند علت اصلی برآمدن شاهنامه شناخته شود.) هدفی که آقای فروزانفر نیز در کتاب سخن و سخنوران آنرا بیان می دارد : فردوسی، مجد و عظمت از میان رفته ایران را با تعصب طرفداران عرب بر خواطر و انظار ایرانیان گذرانید و ایشان را به فکر شوکت باستانی نیاکان خود افکند!!!
مسئله ایکه در این قسمت باید مطرح شود آن است که این سفارش دهندگان شاهنامه چه کسانی بوده اند و اختیار فردوسی در مورد منابعی که در اختیارش می گذاردند، چه مقدار بوده است؟ باید گفت که فردوسی در سرودن و نظم شاهنامه هم از منابع کتبی استفاده کرده است و هم از منابع شفاهی که راویان بوده اند. اسامی این راویان در خود شاهنامه البته به صورت اسامی مستعار موجود است. چون پیر مرزبان هری، سخن گوی بلخ، شاهوی بیداردل، مهبود دستور، دهقان موبد نژاد و .... اما حدود اختیار فردوسی؛ فردوسی خود از داستانهایی که برایش می گفته اند بی خبر بوده و حتی اختیار تغییر آنها را نیز نداشته است :

چنان چون ز تو بشنوم در به در
به شعر آورم داستان سر به سر

البته فردوسی یک زیرکی خاصی نیز در این میان به کار برده است و آن اینکه با ذکر مکرر و مشخص منابع اصلی متن و حاملان آنها، خود را از محتوا و متن شاهنامه مبرا کرده است. چرا که فردوسی خود به پوچی و جعلی بودن گفته های خویش ایمان داشته و تنها برای گذران زندگی و کسب درآمد تن به چنین کاری داده بود.
آنچه که معلوم است اینکه، پس از به قتل رسیدن دقیقی، فردوسی که از قضیه شاهنامه سرایی ها خبردار بوده است، در پی یافتن سفارش دهندگان شاهنامه بر می آید و به قول خودش «دوست در یک پوستی» این کار را برای او انجام می دهد و وسایل ارتباط فردوسی را با جمعی که «انجمن» می خواندش، فراهم می سازد. سفارش دهنده پهلوانی دهقان نژاد است که منبع جمع آوری افسانه ها را موبدان سالخورده معرفی می کند و نیز اینکه با جریانات دوران خویش موافق نیست. بدین ترتیب، فردوسی کار دقیقی را که همانا به نظم درآوردن شاهنامه است ادامه می دهد. نکته جالب آنکه قصد فردوسی برای شعر کردن شاهنامه، مقدم بر آگاهی او از متنی است که باید به نظم درآورد و بدین ترتیب پیداست که محرک کسی که در آستانه سرودن شاهنامه، نمی داند چه چیز را باید به شعر درآورد، نمی تواند احساسات میهنی و ادای وظیفه ملی باشد.

مرا گفت کز من چه باید       همی
که جانت سخن برگراید     همی؟
به چیزی که باشد مرا دست رس
بکوشم، نیازت نیارم به         کس

این ابیات، بی هیچ اما و اگری از پیوند رسمی فردوسی با یک مرکز تدوین و تنظیم شاهنامه خبر می دهد. حتی پس از آنکه سفارش دهنده شاهنامه یعنی آن جوان روشن روان و نرم خوی بدست «نهنگ سیرتان» کشته می شود، باز گروهی از زبدگان کار او را ادامه داده و مطالب را پی در پی به نزد فردوسی برای تبدیل شدن به شعر می فرستند.
نکته بسیار جالبی که در شاهنامه و در مورد راویان و گویندگان آن به فردوسی باید بدان اشاره کرد، وجود زنی است ماه روی که فردوسی در اشعارش بدو اشاره دارد. نویسنده کتاب این زن را اولین رابط بین مرکز تدوین شاهنامه با فردوسی می داند و علاوه می کند که : چنین می نماید که [زن] تأثیر مطلوبی بر او گذارده و محرک مؤثری در تشویق فردوسی به شاهنامه سرایی بوده است :

بدان سرو بن گفتم ای     ماه روی
یکی داستان           امشبم باز گوی
مر ا         مهربان یار بشنو چه گفت
از آن پس که با کام گشتیم جفت!!
پس آنگه به گفت ار     زمن بشنوی
به شعر آری این          دفتر پهلوی

و نتیجۀ این به شعر آوردن دفتر پهلوی (البته بعد از کام گیری)، داستان بیژن و منیژه می شود که یکی از زیباترین و کار شده‌ترین بخشهای شاهنامه است. جالب آنکه ابیات بیژن و منیژه، شباهت فراوانی به ابیات دقیقی دارد و چنین می نماید که این ابیات از نخستین سروده های فردوسی برای انجمن شعوبیه بوده اند.
گفتیم که فردوسی هم از منابع کتبی استفاده می کرد و هم از منابع شفاهی. او منابع کتبی خود را چنین می شناساند : نامه باستان، گفته باستان، دفتر، نامورنامه، دفتر پهلوی.
اما اشکالاتی که در شاهنامه موجود است :
اول اینکه اصولا داستانهایی که در شاهنامه نقل می شوند، اصولا داستانهای ایرانی نیستند. به عبارتی دیگر شاهنامه بدلی است از افسانه های چینی، هندی، یهودی و مصری که به خراسان و شرق ایران کشانده اند با نامهای علی البدل. در این داستانها نشانه ها و آثاری از افسانه های مردمان گذشته این سرزمینها چون ایلامی ها، اورارتویی ها و ... وجود ندارد.
دوم اینکه اغلاط تاریخی و جغرافیایی يسیار و صریحی در شاهنامه موجود است. به عنوان مثال :
ـ زال آدمی بوده که منوچهر و نوذز و زاب و کیقباد و کیخسرو و کیکاوس و لهراسب و گشتاسب و پسر خود رستم همه را به خاک سپرده و آخر سر هم سرانجامش معلوم نشده.
ـ شهرناز واَرنواز دختران جمشید، عهد پدر خود و دوره پادشاهی هزارسالۀ ضحاک را به سر برده اند و باز از فریدون دلستانی کرده اند.
ـ در شاهنامه اسکندر را مسیحی می شناسیم.
ـ در شاهنامه پیش از حضرت عیسی با اسقف و سکوبا گفتگو به میان می آید.
ـ در شاهنامه در زمان گشتاسب کیانی، سخن از قیصر روم به میان می آید.
ـ فردوسی به عنوان برکشنده هویت ملی ایرانیان، از ایران نقشه ای در ذهن ندارد. به عبارتی دیگر اصلاً او جغرافیایی برای ایران رؤیایی اش متصور نیست و تنها ارتباط جغرافیایی موجه در شاهنامه فقط شامل خراسان می شود و جالب آنکه در همه جا خراسان را با ایران یکی می گیرد. این مطلب خود می رساند که شعوبیه نه یک نهضت سراسری ایرانی، بل، تجمعی حوزه ای و محلی است. به عنوان مثال مازندران که در شاهنامه زیاد بدان بر می خوریم مکان مشخصی ندارد. گاهی در تهران، گاه در خراسان، گاه در مغرب و گاهی حتی در یمن و مصر است و شاهنامه سازان آن را محل و مأمن شریران، ددان، دیوان و ساحران دانسته اند. حتی در شاهنامه گفته می شود که آمل و ساری در سیستان واقعند. ما این اغلاط محض و خنده‌دار را در شاهنامه منثور ابو منصوری که منبع فردوسی بوده است نیز می بینیم. به عنوان مثال شاهنامه سازان در این کتاب، معنی باختر و خاور را بدرستی نمی دانند و حتی آشنایی هر چند جزیی با جغرافیای جهان ندارند. و جالب تر آنکه امروزه فرهنگ نویسان بسیار می کوشند تا بر این فضاحت عقل و نقل به صورتی سرپوش نهند. مثلاً می گویند که باختر هم معنی شرق می دهد و هم غرب و گاهی نیز شمال!!! والبته این اشکالات و اغلاط کاملا توجیه‌پذیرند چرا که آنچه پیش از ساسانیان در شاهنامه می گذرد (و مشتی اراجبف است) مقدمه مفصلی است برای آماده کردن ذهن خواننده به ورود و پذیرش و باور حشمت و شکوه و عدل و دوستی ساسانیان! بدین ترتیب نه حاملان و گویندگان داستانها به صحت تاریخی مطالب، امکان وقوع، تطبیق جغرافیایی و درستی نامها و موضوعات کاری داشته اند و نه فردوسی که تنها وظیفه اش سرایش شاهنامه بوده است. بدین ترتیب آنانکه با کپی برداری از شاهنامه، کتاب تاریخ می نویسند و یا برای دست و پا کردن صحت اظهار فضلهای تاریخی خود و یا تأیید خلق و خو و دین و منش و کردار  و باور و شاه دوستی ایرانیان، به سؤال و دریافت از فردوسی می روند، نه فقط قصد تحمیق خوانندگان خویش دارند، بل بدین وسیله خود را عضوی از آن محفل و حاملی با همان هدفها، معرفی می کنند.
موضوع دیگری که باید بدان پرداخت اینکه اولاً فردوسی از سرودن بعضی از قسمتهای شاهنامه نارضایتی داشته است و نکوهش خود را مخفی نمی کند. حال آنکه اگر فردوسی خودش به تنهایی سازندۀ شاهنامه بود، می توانست این موضوعاتی را که به نظرش بی محتوا بوده اند حذف کند، کاری که هرگز نمی توانست انجام دهد :

خردمند کاین  داستان بشنود
به دانش  گراید بدین   نگرود
تو بشنو ز گفتار  دهقان     پیر
اگر چه نباشد سخن دل پذیر
خرد هم بدین گفت ها نگرود
مگر نیک معینش   می بشنود

دوم اینکه هر چه از سرایش شاهنامه می گذرد و خصوصاً از میانه به بعد آن، از شوق فراوان فردوسی به وضوح کاسته می شود. این کار دو دلیل می تواند داشته باشد اول آنکه فردوسی خود نیز از سرودن داده های بی سر و ته کارگزاران انجمن به ستوه آمده بود. ثانیاً فردوسی که هدف اصلیش بدست آوردن مال و منال و گذران خوب امور دنیوی است، با درگذشت حامیان اصلی خویش و عدم حمایت مادی دیگر انجمنی ها، آرزوهای خود را از دست یافته می بیند لذا تنها به ناچار به پایان بردن شاهنامه را ادامه می دهد بلکه فرجی حاصل شود.

چنین نام داران  و   گردن   کشان
که دارم در این نامه زیشان  نشان
نشسته  نظاره  من از        دورشان
تو گفتی بُدم پیش         مزدورشان
جز احسنت از ایشان نبُد   بهره ام
بگفت اندر احسنت شان    زهره ام
سر بدره های کهن ، بسته        شد
وزان بند، روشن دل ام  خسته شد.

فردوسی با سرودن این ابیات، نارضایتی خود را بیان می دارد و سپس از کسانی می گوید که پیش تر از او حمایت می کرده اند :
علی دیلمی، بودلف، ابونصر وراق، حسین قتیب.

حسین  قُتیب        است ز آزادگان
که از من نخواهد     سخن رایگان
از اویم خو رو پوشش و  سیم و زر
از او  یافتم  جنبش   و  پای    و پر
*     *     *
سی و پنج     سال از سرای سپنج
بسی     رنج بردم به       امید گنج
چو بر باد    دادند              رنج مرا
نبد حاصلی    سی          و پنج مرا
کنون  عمر  نزدیک     هشتاد شد
امیدم  به یکباره            بر باد شد

پیوسته رسم بود که مؤلف در پایان کار خود به حمد الهی بپردازد، از اجر اخروی و از ارزش معنوی سخن گوید نه اینکه بدین صراحت از بر باد رفتن عمر و از دست دادن گنج سخن گوید!
و اما پایان کار شاهنامه و فردوسی :
اتمام کار شاهنامه همزمان است با اتمام کار شعوبیه و ساخته شدن کار آنها بوسیله سلطان محمود غزنوی.
فردوسی در پایان عمر بی پناه و تنها می شود و کتابش را که که به سفارش شعوبیه به امید دست یافتن به گنجی سرشار ساخته بود، خریداری دیگر نمی یابد. دلیل اینکه ارتباط فردوسی در اواخر کار با انجمن شعوبیه قطع شده بود این است که اولاً فردوسی در بازگویی از سلاطین سدۀ آخر ساسانی دچار شتاب می شود. حال آنکه با توجه به متأخر بودن این دوران به فردوسی، باید که توضیحات بیشتری درباره این دوره در شاهنامه می یافتیم. دوم اینکه دیگر خبری از راویان اخبار که فردوسی در تمامی مقاطع شاهنامه از آنها یاد می کرد، وجود ندارد و این خود فردوسی است که به نقل حوادث می پردازد، آنهم با چه شتابی!!

کنون گر کند مغزم اندیشه گرد
بگویم جهان جستن      یزدگرد

فردوسی خود به موضوع برافتادن شعوبیه اشاره دارد و آرزو می کند که ای کاش حسين قتیب باز برای دستگیری از او می آ مد :

همه کار باشد سر اندر  نشیب
مگر دست گیرد  حسين قتیب

بدین ترتیب کار شعوبیه ساخته می شود و سلطه سلطان محمود غزنوی بر تمام خراسان سایه می افکند و برای فردوسی چاره ای نمی ماند بجز اینکه با دستکاری در متن شاهنامه، آنچنانکه مورد پسند سلطان محمود واقع شود، آن را به پیشگاه سلطان ترکان (همانها که در سرتاسر کتابش از بهتانها، شکست ها و خوار شمردنها امانشان نداده است) تقدیم دارد. پس اینکه می گویند فردوسی شاهنامه را به امر سلطان محمود غزنوی آغازید و سرانجام نیز با بد عهدی او مواجه شد، به تصریح حبیب یغمایی بیهوده و بی دلیل و سند است :

بپیوستم این   نامه     بر نام او
همه مهتری  باد        فرجام او
که باشد به پیری  مرا دستگیر
خداوند شمشیر و تاج و سریر

خود فردوسی در ابیات بالا به موضوع تقدیم داشتن شاهنامه به سلطان محمود غزنوی اشاره دارد و هدفش را نیز دستگیری محمود از خودش از لحاظ مادی و دنیوی اعلام می دارد.
مطلبی را که باید بدان اشاره کرد آنکه، متأسفانه ما از ویرایش اول شاهنامه چیزی در دست نداریم و آنچه که امروزه در دست ماست ویرایش دوم آن است که فردوسی آن را برای تقدیم به پیشگاه سلطان تاج و شمشیر محمود غزنوی آماده کرده است و معلوم نیست که فردوسی پیش از ویرایش دوم، در مقدمه شاهنامه به جای محمود، آنرا به چه کسانی تقدیم کرده بود!
بدین ترتیب فردوسی شاهنامه را به پیشگاه سلطان می برد، ولی محمود که هم از سفارش دهندگان اصلی شاهنامه بی خبر نبوده است و هم اینکه مطالب موجود شاهنامه با اعتقادات ملی ـ دینی او مغایرت داشتند، با بی اعتنایی کامل فردوسی را از خود می راند و بدین ترتیب تیر فردوسی به سنگ می خورد. پس از آن فردوسی ترک دیار کرده، سوی بغداد می رود و در آنجا منظومۀ «یوسف و زلیخا» را که توبه‌نامه سرودن شاهنامه است و متأسفانه بر خلاف شاهنامه که در هر جا و مکانی به جا و بی جا به نیکی یاد می شود، در پس پرده ای از اوهام و شک ها نهفته است، می سراید.
افسوس که آن بزرگ مرد، توان سخنوری خود را به محفلی فروخت که مسیر نادرست را پیمودند، هویت، هستی، دین مردم خاورمیانه را به بازی گرفتند و اسناد مهم ترین و معتبر ترین دوران بر آمدن دوباره اقوام و ملت های ایران را چنان در هم ریختند که هنوز هم دوست از دشمن نمی شناسیم. اعتبار اولیه و اصلی خویش گم کرده ایم و به افسانه ها و افسونهای دست‌ساز شعوبیه دل خوشیم.
روشنفکران دوران پهلوی با اشاره یهود (در پوسته استعمار انگلیس) چنان با استناد به جعلیات شعوبیه و یهودیان آنزمان، تاریخ و هویت ملل این سرزمین را تحریف کردند که بازسازی و درست سازی آنها سالهای طولانی وقت می گیرد. موضوع جالب آن است که در حدود هزار سالی که از بوجود آمدن شاهنامه می گذشت هیچ سخنی و اثری از فردوسی و شاهنامه در بین مردم نمی بینیم و تا این اواخر می توان گفت که شاهنامه به درستی به ورطۀ فراموشی سپرده شده بود، ولی چه سود که شعوبیان تازه به دوران آمده‌ای چون پورداوود، دشتی، تقی زاده و ... با هدف مخالفت با اسلام و ملل این سرزمین با بر کشیدن شاهنامه و گرفتن هزاره برای فردوسی و ایجاد بنیاد شاهنامه فردوسی و بازسازی قبر او آنهم درست به شکل قبر به اصطلاح کوروش کبیر، توانستند تخم نفاق و تفرقه را در این سرزمین بکارند و بدین وسیله به اهداف اربابان خود دست یابند.
افسوس که امروزه نیز به پسند مسائل سیاسی بار دیگر شاهنامه را ابزار بازی های روشنفکری خویش می انگارند و فردوسی را به راهی می کشانند که به گواه مقدمه منظومه «یوسف و زلیخا» خود از پیمودن آن بسیار می نالید.

منبع : «پلی بر گذشته ـ ناصر پورپیرار ـ نشر کارنگ ـ 1380 چاپ اول»
این نوشته در شماره های 294 و 295 نشریه نوید آذربایجان به چاپ رسیده است.