به مادرم بگوئید که در غروب روز شنبه، پنجم شهریور ماه ؛
- در سر کوچه، به انتظار من ننشیند،
- همه چراغهای خانه را روشن کند،
- کت شلوار سفید دامادی مرا حاضر کند،
- بر در خانه کوچکمان، گلهای میخک و لاله و زنبق را پرپر کند،
- یاشماق زیبای رنگارنگش را بر سر کند،
- به آسمان نگاه کند،
- ستاره ها را بنگرد،
- هلال ماه را سلام دهد،
به پدرم بگوئید که درغروب روز شنبه، پنجم شهریور ماه ؛
- قوپوز مرا بنوازد،
- داستان کوراوغلو و قاچاق نبی را برای نوه های خود تعریف کند،
- از بابک و ستارخان و پیشه وری سخن بگوید،
- کتابهایم را در میان بچه های باهوش محل توزیع کند،
- مادرم را دلداری دهد،
- به آسمان نگاه کند،
- ستاره ها را بنگرد،
- هلال ماه را سلام دهد،
به معشوقم بگوئید که در غروب روز شنبه، پنجم شهریور ماه ؛
- دیگر به سوی شیشه پنجره خانه اشان، گل میخکی پرتاب نخواهم کرد،
- دیگر سر بر زانوهایش نخواهم نهاد و صورت زیبایش را تماشا نخواهم کرد،
- به شمعدانی های که هدیه اش کرده ا م آب دهد،
- به آسمان نگاه کند،
- ستاره ها را بنگرد،
- هلال ماه را سلام دهد،
به مادرم، به پدرم و به معشوقم بگوئید که؛
- آذربایجان و عروسش دریاچه اورمیه سخت غمگین هستند،
- آذربایجان دهها سال است که در اسارت است،
- آذربایجان در میان آتش ستم گداخته شده است،
- آذربایجان در زیر شکنجه های هولناک است،
- آذربایجان فریاد های جانگداز می کشد،
- آذربایجان با صدای بلند یاور می طلبد،
وطن مرا صدا میزند و ناموسم مرا می طلبد.
صدای بوزقوردها را می شنوم، کوهستان آغوش گشوده است، دریاها متلاطمند و ابرهای طوفانی آسمان را فرا گرفته اند،
ستاره ای نورانی اندرون هلال و از فراز دریاچه اورمیه در حال عبور است...
اما به یقین؛
- من خواهم آمد، بر روی شانه های ملت و در گذرگاهی از فریاد و غوغا
- من خواهم آمد، با ستاره هایی از خون و آتش، بر پیشانی و چشم و سینه،
- من خواهم آمد، همچون گلوله ای در سینه توحید آذریون،
- همچون گلوله ای در شقیقه جلیل عابدی،
- همچون ساچمه هایی در چشمان وحید داور پناه،
- همچون پیکره از آب گرفته شده بهزاد صبوحی نژاد،
اما آنروز از آذربایجان، از آنا وطن بپرسید که آیا مرا به فرزندی قبول می کند؟!